mouse code|mouse code

کد ماوس

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


رد پای خیال

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد

چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی

به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی

                                                           

                                                                     استاد شهریار..


نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 10:37 صبح توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

یتیمان را پدر می‌شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می‌شود
عقیمان را طفل می‌شود
ناامیدان را امید می‌شود
گمگشتگان را راه می‌شود
در تاریکی ماندگان را نور می‌شود
رزمندگان راشمشیر می‌شود
پیران را عصا می‌شود
محتاجان به عشق را عشق می‌شود
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را…

به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها…

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند
در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند
و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند…

مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ؟؟؟؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 10:30 صبح توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

بسم رب المهدی

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر

کز غمت دیده ی مردم همه دریا باشد

عمریست چشم بر جاده دوخته ایم به انتظار دیدار آسمانیت.عمریست دست طلب به آسمان بلند کرده ایم به امید ظهور تاریخی ات.

تا کی در این انتظار به سر بریم ای گل نرگس؟

 تا کی باید چشم دوخت به پیچ جاده به این امید که تو بیایی؟

چند جمعه ی دیگر مانده به جمعه ی طلوع عدل تو؟

خسته ایم.خسته از شمردن جمعه های بی خبری.و می دانم که تو نیز خسته ای،خسته تر از همه ی ما.خسته از ما،خسته از گستاخی ما،خسته از پیمان شکنی ما،خسته از دروغ و ریا و نامهربانی ما.

شرمنده ایم آقا!

شرمنده از اینکه مرهم نبوده ایم برای زخمهای دلت،چه بسا نمک پاش دل ریشت نیز بوده ایم.

باز هم شرمنده ایم!

شرمنده ینگاه پر مهرت،شرمنده ی دل دریاییت،شرمنده ی آن همه اشک که از چشمه ی چشم جاری می کنی تا بخواهی از خدا آمرزش این قوم اسیر غفلت را.

اما مبادا از ما رو بگردانی که بیچاره ایم!مبادا رهایمان کنی که در لبه ی پرتگاهیم و فقط امید بر دست پر مهر تو بسته ایم.

مبادا در نماز شبهایت فراموشمان کنی که فقط دل به تو و دعای تو خوش کرده ایم.

نه آقا!

می دانم که از ما رو نمی گردانی،رهایمان نمی کنی و به فراموشیمان نمی سپاری،که اگر اینگونه بود اکنون به بدبختی های عظیم دچار بودیم.

آقا جان!

هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر             شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

هرچند بدیم اما همراه خوبانت دست به دعا بر داشته ایم تا از خدا بخواهیم ظهور آسمانیت را.و هدف مل از اینکه اینجاییم ،در هیئت منتظرانت،چیزی جز این نیست.

و تو نیز دعا کن و کمک کن که دعوت کننده ی به سوی تو،عمل کننده ی به اوامر تو و منتظر واقعیت باشیم.

به تن مقصرم از دولت ملارمتت              ولی خلاصه ی جان خاک آستانه ی توست

آری ای منتظران!اگر ما چشم به راه اوییم،اگر منتظر طلوع نوریم،اگر در انتظار هدل واقعی هستیم باید وظیفه ی خود را به عنوان منتظر او به درستی انجام دهیم،نه فقط به زبان ،نه فقط با کمیل و ندبه خواندن بلکه از جان و دل باید برای زمینه سازی ظهور او تلاش کرد.

و ناامید نشویم اگر این جمعه هم گذشت و او نیامد،چراکه جمعه های بی خبری به پایان می رسد و ماه همیشه پشت ابر نمی ماند.

میرسد

  مرا عبور می دهد

       ز روزهای سرد سخت

                   خاک را پرنده می کند

                                سنگ را درخت.


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 4:2 عصر توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

zoomp
نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 11:48 صبح توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

[تصویر: f_Lotfi50m_39a60a7.jpg]

چه فکر می کنی ؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی ؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.

تو از هزاره های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای تست.
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های استوار توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای تست
چه تازیانه ها که از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند .

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بسفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو راست هم درو شکسته می نماید
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت .

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست .
زنده باش .



ه. الف . سایه
نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 3:22 عصر توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

نشود فاش کسی کسی آنچه میان من و تست‎
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و تست‎
گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم‎
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست‎
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید‎
حالیا چشم جهانی نگران من و تست‎
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید‎
همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و تست‎
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه‎
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست‎
این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت‎
گفت‌وگویی و خیالی ز جهان من و تست‎
نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل‎
هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و تست‎
سایه زآتشکده‌ی ماست فروغ مه و مهر‎
وه از این آتش روشن که به جان من و تست‎

نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 3:13 عصر توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

 

چه غم که در دل این برج‌های سیمانی 

ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور

همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز

که قاب پنجره‌ام را تمام پوشانده است

به چشم من باغی است.

 

وگر هزار درخت

بر آن بیفزایند

جمال پنجرة من نمی‌کند تغییر

که بسته راز تسلای من به صحبت پیر

 

-« چو قسمت ازلی بی حضور  ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست  خرده مگیر»


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 3:7 عصر توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود

عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود

شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر

مهربانی حاکم کل مناطق می شود


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 12:18 عصر توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم

و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

پر پرواز شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 12:10 عصر توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

اسیر مانده ایم در بهانه های پاپتی
و میله های آهنین و عشق های ساعتی

حوالی نگاهمان دوباره صف کشیده است 

صدای تیک  تاک غم , شماره های صنعتی !

امان از اشتباه های نا تماممان , همان
تفاخر همیشگی به هیچ های قیمتی !

میان قرن حادثه کجاست اتفاق عشق
نمانده در تسلط همان هبوط لعنتی ؟!

کسی نیامد از تبار انتظارمان ببین
که مانده ایم سخت در هجوم بی لیاقتی !

به امید ظهورش...


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 11:58 صبح توسط ستاره صبح نظرات ( ) | |

<      1   2      

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ